سرگرد با اعصابخوردي همراه دستيارش راهي بلوار فردوس غرب، خيابان بهار شمالي شد. محل جنايت يك خانه قديميساز دو طبقه بود كه سالها متروك و خالي از سكنه مانده بود. كارآگاه وقتي وارد طبقه اول شد جنازه داريوش را همانجا تقريبا جلوي در، روي خرسكي رنگ و رو رفته ديد. خون زيادي از او رفته و صحنه رقتانگيزي به وجود آورده بود. در اتاق خواب همان طبقه اول سه چمدان نو گوشهاي افتاده و در يكي از آنها باز بود. به نظر نميرسيد چيز خاصي از داخل آن به سرقت رفته باشد.
شهاب دنبال كسي ميگشت كه اطلاعات بيشتري از داريوش به او بدهد، آن شخص كسي نبود جز عموي داريوش كه جنازه را پيدا و پليس را خبر كرده بود. مرد طاس و كمي چاق بود، با قد كوتاه و نگاهي بيرمق. او گوشهاي نشسته بود و هقهق ميكرد. يكي از ماموران كلانتري كارآگاه را به سجاد معرفي كرد. مرد ميانسال تمام قد ايستاد و در حالي كه معلوم بود هنوز به خودش مسلط نشده شروع كرد به پشتسر هم كردن جملات پرت و پلا و بيربط. سرگرد سعي كرد مرد را آرام كند: «من به يك سري اطلاعات احتياج دارم كه شايد شما بتوانيد كمك كنيد».
سجاد اعلام آمادگي كرد و قبل از هر چيز درباره برادرزادهاش توضيحاتيداد. داريوش 15 سال بود كه همراه مادرش راهي استراليا شد و در تمام اين مدت فقط يك بار آن هم به خاطر فوت پدرش به ايران آمد. مرد داغدار با حسرت به نقطه نامعلومي خيره مانده بود و همين طور حرف ميزد: «داريوش دكتري خواند و سرش آنجا حسابي شلوغ بود. بعد از مرگ پدرش خيلي اصرار كرديم برگردد پيش خودمان، اما در سيدني خيلي به او احتياج داشتند. حقيقتش من اصلا از مادر او خوشم نميآمد. طلاق گرفت و رفت آن طرف دنيا. داريوش همان يك باري كه براي ختم پدرش به ايران آمد حرفهايي درباره اين كه تصميم به ازدواج دارد به من گفت و از زيرزبانش كشيدم دلش گرو دخترم است. آزاده هم از داريوش بدش نميآمد. هر چه باشد آنها از يك خون بودند. همبازي دوران بچگي و...».
سرگرد با اعصابخوردي همراه دستيارش راهي بلوار فردوس غرب، خيابان بهار شمالي شد. محل جنايت يك خانه قديميساز دو طبقه بود كه سالها متروك و خالي از سكنه مانده بود. كارآگاه وقتي وارد طبقه اول شد جنازه داريوش را همانجا تقريبا جلوي در، روي خرسكي رنگ و رو رفته ديد. خون زيادي از او رفته و صحنه رقتانگيزي به وجود آورده بود. در اتاق خواب همان طبقه اول سه چمدان نو گوشهاي افتاده و در يكي از آنها باز بود. به نظر نميرسيد چيز خاصي از داخل آن به سرقت رفته باشد.
شهاب دنبال كسي ميگشت كه اطلاعات بيشتري از داريوش به او بدهد، آن شخص كسي نبود جز عموي داريوش كه جنازه را پيدا و پليس را خبر كرده بود. مرد طاس و كمي چاق بود، با قد كوتاه و نگاهي بيرمق. او گوشهاي نشسته بود و هقهق ميكرد. يكي از ماموران كلانتري كارآگاه را به سجاد معرفي كرد. مرد ميانسال تمام قد ايستاد و در حالي كه معلوم بود هنوز به خودش مسلط نشده شروع كرد به پشتسر هم كردن جملات پرت و پلا و بيربط. سرگرد سعي كرد مرد را آرام كند: «من به يك سري اطلاعات احتياج دارم كه شايد شما بتوانيد كمك كنيد».
سجاد اعلام آمادگي كرد و قبل از هر چيز درباره برادرزادهاش توضيحاتيداد. داريوش 15 سال بود كه همراه مادرش راهي استراليا شد و در تمام اين مدت فقط يك بار آن هم به خاطر فوت پدرش به ايران آمد. مرد داغدار با حسرت به نقطه نامعلومي خيره مانده بود و همين طور حرف ميزد: «داريوش دكتري خواند و سرش آنجا حسابي شلوغ بود. بعد از مرگ پدرش خيلي اصرار كرديم برگردد پيش خودمان، اما در سيدني خيلي به او احتياج داشتند. حقيقتش من اصلا از مادر او خوشم نميآمد. طلاق گرفت و رفت آن طرف دنيا. داريوش همان يك باري كه براي ختم پدرش به ايران آمد حرفهايي درباره اين كه تصميم به ازدواج دارد به من گفت و از زيرزبانش كشيدم دلش گرو دخترم است. آزاده هم از داريوش بدش نميآمد. هر چه باشد آنها از يك خون بودند. همبازي دوران بچگي و...».
سجاد داشت به بيراهه ميزد براي همين كارآگاه از او خواست درباره سفر اخير برادرزادهاش بيشتر توضيح بدهد. داريوش طوري برنامهريزي كرده بود كه به محض رسيدن به تهران به فرودگاه مهرآباد برود و از آنجا راهي همدان شود تا قبل از هر كاري از نزديك فاتحهاي براي پدرش بخواند. او دو روز همدان مانده و ديشب به تهران برگشته بود.
- ديشب خودم دنبالش رفتم. زياد وقت نداشت و ميخواست آخر هفته برگردد استراليا. به او مرخصي نميدادند. مريض زياد داشت، براي همين قرار گذاشته بود فقط يك عقد محضري ساده انجام بشود و چند ماه بعد كه شرايط مهيا شد براي دخترم مجلس بگيرد. امروز صبح قرار بود براي خريد برويم. ساعت 10 دنبالش آمدم، اما هر چه زنگ زدم در را باز نكرد. پيش خودم گفتم شايد خوابش سنگين است با كليد خودم در را باز كردم و... .
سجاد دوباره به گريه افتاد. ماجرايي كه او تعريف ميكرد كمي مرموز و عجيب به نظر ميرسيد. مردي كه سالها ايران نبوده در اولين شب اقامتش در خانه پدري به قتل ميرسد، اما با چه انگيزهاي؟! او كه مدتهاي طولاني اقوام را نديده بود تا بخواهد با كسي خصومت داشته باشد. وسايل خانه هم كه دستنخورده بود و البته هيچ كدام چندان ارزشي نداشت كه دندان سارقان را تيز كند فقط ميماند ساكهاي مسافر. شهاب عموي مقتول را سر چمدانها برد تا ببيند چيزي از وسايل داريوش كم شده است يا نه.
من كه نميدانم چي با خودش آورده بود، اما به گمانم همهاش همينها بود؛ چند دست لباس و كمي سوغاتي.
در يكي از چمدانها حدود 100 يورو و 200 هزار تومان وجود داشت و همين نشان ميداد حدس سجاد درست است و سرقتي رخ نداده، اما درست در همان لحظه كه كارآگاه در ذهنش روي فرضيه سرقت خط كشيد، عموي داريوش با صدايي هيجانزده گفت: «دوربين».
مسافر استراليا يك دوربين خانگي همراه داشت كه به گفته سجاد با آن از لحظه رسيدن به تهران يكريز از در و ديوار فيلم ميگرفت، اما حالا از دوربين خبري نبود. البته ستوان يك فيلم هنديكم را در چمدان مقتول پيدا كرد. ظهوري وقتي با كارآگاه تنها شد از او پرسيد: «واقعا ممكن است كسي را به خاطر يك دوربين بكشند؟ به نظر من كه احمقانه است. تازه كسي براي صحنهسازي هم اين كار را نميكند به فرض اينكه قاتل ميخواست ما را بپيچاند، ميتوانست يك چيز دندانگيرتر بردارد مثلا همان اسكناسها را».
حق با ستوان بود و كارآگاه فقط سرش را به علامت تاييد تكان داد. در همين لحظه پزشك كشيك قانوني او را پيدا كرد و سراغش رفت: «اگر اشتباه نكنم قتل حدود ساعت 3 صبح بوده. سفيدرانش چاقو خورده و آنقدر خونريزي كرده تا تمام كرده شايد اگر زود به بيمارستان ميرسيد زنده ميماند».
3 ساعت بعد همه براي رفتن از محل قتل آماده شدند. كارآگاه و دستيارش آخرين نفرهايي بودند كه خانه را ترك كردند. شهاب همين كه پايش به تراس رسيد، عينكش را جابهجا كرد و به ظهوري گفت بايد دوباره برويم داخل.
ـ چرا؟
كارآگاه از اينكه هنوز از دستيارش تيزبينتر بود احساس غرور كرد. او به زمين شايد به كفشهايش يا چيز ديگري كه ظهوري نفهميد، اشارهاي كرد. ستوان هنوز گيج بود شهاب بالاخره ناچار شد توضيح بدهد: «كفش. اين كه براي من است آن يكي هم براي تو پس كفشهاي داريوش كو. معمولا در اين خانهها همه كفش را در تراس درميآورند».
ستوان سريع جواب رئيساش را داد: «اين خارج رفتهها اخلاقهاي عجيب و غريبي دارند. شايد با كفش تو رفته.» بعد خودش از اين نظريه پشيمان شد: «ولي پاي خودش كه كفش نداشت جاي ديگر هم كفشي نديديم.» دو همكار يك بار ديگر خانه را زير و رو كردند ولي اثري از كفش پيدا نشد. حالا تعداد اموال مسروقه دو رقمي و ماجرا مرموزتر شده بود.
شهاب از سجاد خواسته بود به اداره آگاهي بيايد، اما خودش ديرتر از او رسيد و بازجويي غيررسمي ساعت 4 بعدازظهر در حالي كه هيچ كدامشان ناهار نخورده بودند، شروع شد. سجاد كه اشتها نداشت، سرگرد هم ديگر به اين وضعيت عادت كرده بود، اما گرسنگي بدجوري به ظهوري فشار ميآورد و او چارهاي جز تحمل نداشت. كارآگاه در طول مسير خانه داريوش تا اداره به اين قتل حسابي فكر كرده و به اين نتيجه رسيده بود كه به احتمال خيلي زياد قاتل يك آشنا بوده براي همين از سجاد خواست تكتك افرادي را كه از حضور آقاي دكتر در تهران خبر داشتند، معرفي كند. اين فهرست زياد بلندبالا نبود.
ـ حقيقتش چون قرار بود مجلس عقد خصوصي برگزار شود فقط من، زنم، آزاده و دو خاله دخترم موضوع را ميدانستند البته خانواده خالهها هم در جريان بودند.
با اين حساب باجناقهاي سجاد و خواهرزادههاي همسر او هم در فهرست مظنونان اوليه جاي گرفتند و بعد سجاد درباره همه آنها توضيحاتي داد كه به غير از فردي به نام فرشاد بقيه قابل توجه نبود: «فرشاد هم به دخترم علاقه داشت، اما دير اقدام كرد براي همين هم مجبور شديم به او جواب رد بدهيم. فرشاد انصافا پسر خوبي است، اما به هر حال آزاده و داريوش با هم صحبت كرده و قرارهايشان را گذاشته بودند. اين مدت هم مرتب با هم چت ميكردند».
كارآگاه با اين كه خسته بود از سجاد خواست به فرشاد تلفن بزند و او را به اداره بكشاند. مرد با اكراه اين كار را قبول كرد. او معتقد بود فرشاد پسر آرامي است و قتل از او برنميآيد ضمن اينكه موضوع ازدواج با آزاده براي او تمام شده و پسرك حقيقت را پذيرفته بود يا لااقل در ظاهر اين طور نشان ميدادند.
تا قبل از رسيدن فرشاد، ظهوري ناخنكي به كتلتهاي باقي مانده يكي از سربازان زد و تهبندي كرد و بعد با رئيساش جلسه دو نفري تشكيل دادند. او هم با فرضيه قتل به خاطر رقابت عشقي موافق بود: «فرشاد وقتي ديد كار دارد از كار ميگذرد سراغ رقيبش رفت و كار او را ساخت. قبلا هم از اين پروندهها داشتيم. يادتان كه هست؟»
سرگرد از بالاي عينك نگاهي به ظهوري انداخت. حافظهاش هنوز آنقدر ضعيف نشده بود كه ستوان بخواهد چيزي را به او يادآوري كند. ساعت از 5/7 گذشته بود كه فرشاد پرسان پرسان اتاق شهاب را پيدا كرد و داخل رفت. جواني قدبلند و خوشتيپ كه در حسن معاشرت هم، چيزي كم نداشت. او همان صبح از خالهاش شنيده بود چه بلايي سر آقاي دكتر آمده با اين حال از پوشيدن لباس مشكي دريغ كرده بود. او كه خيال ميكرد حضورش در آگاهي فقط براي كمك به شوهرخالهاش در انجام كارهاي اداري است از همان اولين سوالهاي كارآگاه بو برد موضوع كمي جديتر از اين حرفهاست و بدون اين كه از دايره ادب خارج شود يا خودش را ببازد به كارآگاه گفت: «چيزي كه در اين شهر زياد است دختر خوب. حقيقتش من زياد هم عاشق آزاده نبودم. از او خوشم ميآمد، اما نه آنقدر كه با يك نه شنيدن دنيا برايم به آخر برسد. براي پسري مثل من كه از خودش خانه، ماشين و مغازه دارد، موقعيت ازدواج زياد است. ديشب هم تمام مدت خانه بودم البته خانه پدرم. آپارتمان خودم را 3 ماه پيش اجاره دادم. البته قطعا پدر و مادرم نيمهشب به اتاقم نيامدند تا حاضر غايب كنند، ولي به هر حال ميتوانيد از آنها هم پرسوجو كنيد».
كارآگاه هيچ مدركي عليه فرشاد نداشت براي همين به او اجازه داد برود. بعد به دستيارش يادآوري كرد فردا حتما فيلم هنديكم را كه از چمدان داريوش پيدا كرده بودند، تماشا كنند.
سرگرد شهاب صبح زود به اداره آمد و منتظر دستيارش ماند تا فيلم دوربين هنديكم داريوش را تماشا كنند. سارق، دوربين را با فيلمي كه روي آن بود برده اما اين حلقه فيلم را كه ته چمدان بود، برنداشته بود. ستوان ظهوري يك ربع به 8 از راه رسيد و وسايل تماشاي فيلم را راه انداخت. 2مامور به صفحه تلويزيون زل زده و به تصاويري چشم دوخته بودند كه هيچ ارتباطي با قتل نداشت. داريوش از لحظهاي كه به ايران آمده و سر قبر پدرش در همدان رفته تا ورودش به تهران و بعد از آن را به تصوير كشيده بود كه البته اين كار براي كسي كه سالها از وطن دور بوده، چيز عجيبي به نظر نميرسد. فيلم وسط راه بين فرودگاه تا خانه پدري مقتول تمام شده و احتمالا همانجا بوده كه داريوش آن را در چمدان گذاشته و از فيلم يدك استفاده كرده است.
ظهوري بعد از ساعتي وقت تلف كردن، بد نديد سري به آبدارخانه بزند اما شهاب ترجيح داد بخشهاي مربوط به تهران را يكبار ديگر تماشا كند. او احساس ميكرد بايد لابهلاي حرفهاي داريوش و سجاد سرنخي نهفته باشد. كارآگاه همانطور كه ششدانگ حواسش را به صفحه تلويزيون داده بود، ناگهان متوجه موضوعي شد. اول باور نكرد، براي همين فيلم را عقب برد و دوباره به آن چشم دوخت. درست ديده بود. در ته تصوير 2 مرد ديده ميشدند كه به نظر ميرسيد در حال سرقت از يك مغازه لوازم يدكي هستند. آن دو متوجه دوربين داريوش شده و تا آنجا كه فيلم نشان ميداد از كار دست كشيده بودند.
فروشگاه لوازم يدكي در خيابان محمدعلي جناح بود و خيلي راحت ميشد درباره سرقت احتمالي آنجا استعلام گرفت. ظهوري همينكه وارد اتاق شد و رئيساش را هيجانزده ديد، فهميد اتفاقي افتاده است.
او ماجرا را شنيد و يك تك زنگ به بچههاي مبارزه با سرقت زد. حدس شهاب درست بود. درست در همان شب از همان مغازهاي كه در فيلم ديده ميشد، سرقت كرده بودند.
حالا كارآگاه داشت به فرضيه سوم ميرسيد كه چندان هم دور از ذهن نبود و با ديگر سرنخها همخواني داشت. 2 سارق وقتي متوجه شدند به شكلي غيرمنتظره دستشان رو شده، داريوش را تعقيب و سر فرصت او را كشته و دوربين را دزديدند.
صاحب مغازه ظهر نشده در اداره بود و شهاب، فيلم را به او نشان داد. مالباخته يكي از سارقان را شناخت. يكي از شاگردان سابقش بود: اسمش جواد است. دستش كج بود اخراجش كردم. به نظر ميرسيد تحقيقات روي غلتك افتاده و بخوبي پيش ميرود. كارآگاه بلافاصله يك تيم عملياتي را به خانه جواد فرستاد تا او را دستگير كنند اما مرد سارق ناپديد شده بود. يعني خانوادهاش ميگفتند چند روزي است خانه نيامده و احتمالا مسافرت است.
زياد طول نكشيد تا يك تيم كامل براي رديابي جواد بسيج شود.اين تجسسها بعد از دو روز با دستگيري متهم در خانهاي در قيامدشت به ثمر نشست و جواد به اداره آگاهي منتقل شد. او كه خيال ميكرد اتهامش همان سرقت لوازم يدكي است وقتي شنيد قتل يك پزشك را هم گردنش انداختهاند، براي لحظاتي زبانش بند آمد. او قاتل نبود البته خودش اينطور ميگفت: ميخواستم از صاحبكارم انتقام بگيرم براي همين قاسم را خبر كردم. فقط همين.
جواد حتي حاضر نبود قبول كند در عمرش به بلوار فردوس پا گذاشته است. بعد از ظهر همان روز با دستگيري قاسم انكارهاي جواد رنگ باخت. ماموران از خانه متهم دوم دوربين هنديكم مسروقه را هم پيدا كرده بودند. ديگر شكي وجود نداشت كارآگاه مسير تحقيقات را درست رفته و مو، لاي درز فرضيهاش نميرود. جواد و قاسم به ناچار سرقت از خانه مسافر استراليا را هم قبول كردند ولي باز هم زير بار قتل نرفتند.
جواد كه احساس ميكرد در يك باتلاق گرفتار شده سعي داشت به هر طريقي خودش را نجات بدهد: آن شب ماشين را تعقيب كرديم و منتظر زمان مناسب براي دزديدن دوربين مانديم. چراغهاي خانه خاموش بود يعني از همان اول كسي آنها را روشن نكرد. فقط يك مرد جوان وارد آنجا شد. حدود ساعت 2 شب وقتي فكر كرديم هر دو نفر خوابيدهاند از روي ديوار به حياط پريديم و داخل رفتيم. خانه سوت و كور بود. وارد اتاق خواب كه شديم ديديم دوربين همانجا روي تخت است. از كسي خبري نبود. سريع دوربين را برداشتيم و موقع فرار كفشها را هم دزديديم تا اگر آن دو نفر بيدار شدند نتوانند دنبالمان كنند.
سرگرد شهاب در حين بازجويي يك لحظه به اين فكر كرد كه شايد حق با دو سارق باشد. يعني آن شب داريوش واقعا مهمان داشت؟ بايد يك بار ديگر از سجاد بازجويي ميشد شايد واقعا داريوش از ازدواج با دختر او منصرف شده و سجاد هم به همين خاطر برادرزادهاش را در يك كشمكش كشته بود.
عموي مقتول روز بعد، اول وقت خودش را به اداره آگاهي رساند و از اعترافات دو مظنون مطلع شد اما تقريبا مطمئن بود آن دو دروغ ميگويند: من آن شب خودم داريوش را رساندم خانه و برگشتم. او كسي را نداشت كه بخواهد به ملاقاتش برود. اگر منظورتان من هستم كه هزار و يك دليل دارم قتل كار من نيست اول اينكه او همخون من بود دوم اينكه ميخواست دامادم شود. سوم اينكه خودم پليس را خبر كردم و... .
هيچكدام از دلايل سجاد منطقي نبود اما شهاب مدركي داشت كه ميتوانست خيلي كمك كند. او صبح زود يك گروه را به خانه قاسم فرستاده بود تا كفشهاي مسروقه را بياورند. وقتي كفشها دست سرگرد رسيد آنها را به پاي سجاد امتحان كرد و مطمئن شد اين مرد كاملا بيگناه است. بعد از رفتن عموي مقتول شهاب كفش مقتول و مهمان را از هم تشخيص داد. آنها حالا يك جفت كفش داشتند و بايد برايش دنبال آدم ميگشتند. اين كار از پيدا كردن سوزن در انبار كاه هم سختتر بود.
شهاب و ظهوري يك بار ديگر به بحث درباره قتل داريوش مشغول شدند و تمام فرضيهها را از اول مرور كردند. آنها بد نديدند فرشاد را احضار و كفش را به پاي او هم امتحان كنند. اين كار بعداز ظهر انجام شد و اتفاقا كفش به پاي فرشاد ميخورد اما به قول پسرك اينكه دليلي براي قاتل بودن آدم محسوب نميشود. شايد تنپيمايي ميتوانست جواب بدهد براي همين فرشاد همراه يك سرباز به پزشكي قانوني رفت و روي كمر او دو كبودي مشاهده شد. فرشاد در بازجويي بعدي براي كبودي هم آسمان و ريسمان بافت اما آنقدر داستانش بيسر و ته بود كه خيلي راحت ميشد ساختگي بودن آن را تشخيص داد. شهاب ديگر ترديدي نداشت، قاتل را پيدا كرده بود. براي همين بازجويي از او را ادامه داد تا اينكه ساعت 3 صبح بالاخره فرشاد كم آورد و قبول كرد داريوش را كشته است، آن هم به خاطر رقابت بر سر ازدواج با آزاده.
آزاده به خاطر داريوش به من جواب رد داد. از اين موضوع خيلي ناراحت شدم براي همين سعي كردم داريوش را منصرف كنم. اسم بيمارستاني را كه داريوش در آنجا كار ميكرد پرسيدم و به سيدني تلفن زدم. آن موقع بود كه فهميدم اين آقا اصلا دكتر نيست و هر چه گفته دروغ است. كلي پول خرج كردم و يك ايراني مقيم استراليا را وكيل خودم كردم تا در اين باره تحقيق كند. معلوم شد داريوش در آنجا زندگي خوبي ندارد و ميخواست با آزاده ازدواج كند تا با پولهاي عمويش از فلاكت نجات پيدا كند. اگر اين را به آزاده و خانوادهاش ميگفتم كسي حرفم را باور نميكرد براي همين صبر كردم تا خودش به ايران بيايد.
آن شب يواشكي از خانه بيرون رفتم و راهي خانه داريوش شدم. او كه اصل ماجرا را نميدانست تظاهر كرد از ديدنم خوشحال شده است. من يك راست سر اصل مطلب رفتم. هنوز صحبتهايمان تمام نشده بود كه متوجه شديم دزد به خانه زده است. چون چيز زيادي در خانه نبود داريوش گفت بهتر است درگير نشويم. گوشهاي مخفي شديم. آنها كه رفتند بحثمان را ادامه داديم و من به داريوش گفتم ميدانم دكتر نيست، كمكم كار بالا گرفت و او با يك چوب به من حمله كرد و چند ضربه زد. من هم چاقو را در شكمش فرو كردم و سريع از آنجا بيرون زدم. البته بدون كفش. يك راست به خانه رفتم و خودم را به خواب زدم تا پدر و مادرم چيزي نفهمند...».
راز اين قتل هم فاش شد. سرگرد وقتي ديد خواب بدجوري به چشمان ظهوري فشار ميآورد او را مرخص كرد و خودش نيم ساعت ديگر به پرس و جو از فرشاد ادامه داد و بعد از آن راهي خانه شد.
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 215
بازدید کل : 48753
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1